گلهای رنگارنگ ۴۸۵

      
       
دکلمه: آذر پژوهش    
  به یاد رهی معیری شوریده ای كه به شعر عشق می ورزید.   
       
با صدای رهی معیری:    
 

آن را كه جفاجوست نمی باید خواست

ما را زِ تو غیر از تو  تمنایی  نیست

سنگین  دل و بدخوست نمی باید خواست

از دوست به جز دوست نمی باید خواست

 
      (رهی معیری)
       
دکلمه: آذر پژوهش      
  او دیگر نیست اما این صدا صدای شعر او و نوای دل انگیز غزلش می ماند، می ماند و در اسیر بیكران موج خواهد زد، اگر جسم او نیست، صدای او صدای صمیمی و مهربان و درد كشیده او هست، و بسیاری و بسیاری اشعار ناب او را خواهیم شنید و باز خواهیم شنید و در هر شعرش صدای قلب شوریده اش را نیز به جان خواهیم شنید، پس چه و كجا این نوا خاموش خواهد شد كه :  
       
 

ساقیا  در ساغرِ هستی  شراب  ناب نیست

زندگی  خوش تر بود  در پردۀ وهم و خیال

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم

وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست

صبح  روشن را صفای  سایۀ  مهتاب  نیست

ورنه  این  صحرا تهی از لالۀ سیراب  نیست

 
      (رهی معیری)
       
گوینده ناشناس مرد:          
  روز جمعه گذشته شادروان رهی معیری غزل سرای شوریده و صادق عصر ما از میان ما رفت، پس از بیماری دراز و درد باری سر انجام جسمش درد و رنج را جواب گفت و او كه از مدتها پیش در بستر بیماری در به روی خود بسته بود به خواب رفت.   
       
       
 

همراه  خود  نسیم  صبا  می برد  مرا 

با بال شوق ذره به خورشید می رسد

برگ خزان رسیدۀ  بی طاقتم "رهی"

یارب چو بوی گل به كجا می برد مرا

پرواز  دل  به  سوی خدا می برد مرا

یك بوسۀ  نسیم  ز  جا  می برد   مرا

 
      (رهی معیری)
       
  رهی معیری به سال ۱٢٨٨ در خانواده ای ادب دوست و شعر پرور پا به جهان گذاشت شعر در خانواده شان ارث و میراثی ماندگار بود، چه فروغی بسطامی شاعر توانا و غزل سرای باریك بین عصر قاجار برادر زاده معیر الممالك نظام الدوله بود واز عمو زادگان رهی معیری، و چنین بود كه این نوگل صحرای پر طراوت شعر ایران بسیار زود غنچه كرد و هنوز چهارده سال نداشت كه در سودای عشقی كودكانه و سراسر شیدایی چنین سرود.   
       
گوینده ناشناس مرد:    
 

كاش  از   درم  آن  شمع   طرب    می آمد     

 
    این   روز    مفارقت   به شب می آمد  
       
  آن لب كه چو جان ماست دور از لب ماست     
    ای   كاش  كه   جان ما به لب می آمد  
      (رهی معیری)
       
آذر پژوهش:      
  و او رنگ و شورو دیوانگی های دلدادگی را از همان سال های داغ بلوغ دریافت كه دلدادگی برای او با شعر جدایی نداشت، گویی از آن پس قلب مهربان و پر جوش و خروشش هر دم سر به سنگ محبتی می كوفت تا آزرده تر شود، تا شعر آتشین و گرم و پر اثر بسراید.   
       
گوینده ناشناس مرد:    
  كامی نبرده ایم از آن سیمین تن "رهی"  از دور بوسه بر رخ مهتاب  داده ایم  
      (رهی معیری)
       
آذر پژوهش:        
  رهی معیری آرام و گرم و مهربان بود، وقتی در جمع بود همه را از صفا و مهرش به شور می آورد. آرام سخن می گفت و نغز می گفت، مجلس آرا بود، در نظافت و پاكیزگی وسواس داشت و همیشه از پاگیزگی برق می زد، زیبا و دل آویز لباس می پوشید و تا پسین روزهای عمر اندامی كشیده و باریك، چشمانی سبز و با نفوذ و زنده و صدایی گرم داشت، او شاعرانه زندگی می كرد و خلوتی دست نیافتنی و اسرار آلود داشت، كسی به یاد ندارد كه شاعر غزل سرای معاصر ما در نزد بیگانه ای و در جمع دوستان از خود سخن بگوید، اگر شادی و مهری می طلبید از برای جمع بود و در جمع، خودش را فراموش می كرد، در كار شعر، عشق می ورزید و چنان می شد كه روزها و شب ها درِ خانه اش، درب به روی خود می بست و چله می نشست و با سعدی و حافظ و صائب و مولانا تا سرحد شوریدگی حال می كرد. سعدی را مخصوصا عاشقانه دوست داشت و دیوان سعدی بر بالینش و در آغوشش بود، آقای علی دشتی محقق و ادب شناس وقتی كه بر سر كار حافظ نشست و كتابی در آشنایی و معرفی حافظ تالیف كرد، رهی كه دوستی دیرینه ای با دشتی داشت از سرحسد و رشک و شور به دشتی آویخت و در جانش گله ها ریخت تا دشتی هرچه زودتر راهی قلمرو سعدی شد، اما رهی با این همه در كار عشق و دلدادگی به سعدی نه آن چنان بود كه شاعران نازك خیال و صفا كیش و صوفی و رند ایران را از یاد ببرد.  
       
گوینده ناشناس مرد:      
  وقتی شعر می سرود بی خود می شد، نزدیكانش گفته اند ˜که هر وقت غزلی در وجودش مایه می گرفت و  روبه تكوین می رفت رهی ساعات پر دلهره ای را می گذرانید، یك جا آرام نمی گرفت، راه می رفت ساز می زد، زمزمه می كرد و می نشست، ناگهان از خانه بیرون می رفت به اولین دوست پناه می برد و انگار كه دردی از درون می خوردش، گلایه آمیز و دردمند می گفت، باز یك غزل در من می جوشد و جوشش غزل همه جانش را در تب و تاب می افكند، حركاتش كه همیشه آرام و سنگین بود عصبی می شد، بی اختیار به كوهساران شمیران می رفت در تنهایی با خودش و جوشش درونش خلوت می كرد و بالاخره، وقتی جوشش غزل به اوج می رسید، شاعر بی آرام می سرود.  
       
       
 

كیم  من   دردمند    ناتوانی   

تذروی  آشیان  بر باد رفته  

نه از نامهربانان سینه ریشم  

نه دمسازی كه با وی راز گویم    

اسیری  خسته ای  افسرده  جانی

به  دام  افتاده ای  از   یاد  رفته

كه داغ از مهربانی های خویشم

نه  یاری  تا   غم  دل  باز گویم

 
      (رهی معیری)
       
گوینده ناشناس مرد:       
 

دوستان و هواخواهان او از شمار بیرون است و مقدمش در جمع دوستان گرامی بود، از همه كسان از صاحب منصبان كشوری و لشکری، از هنرمندان، از دانشجویان و جوانان، از روزنامه نگاران، از شعر شناسان و مردم كوچه و بازار دوستان بسیار داشت، كسی به یاد ندارد كه رهی معیری دلی را آزرده باشد زیرا همه صفا و سلامت و آرامی بود، كسی به یاد ندارد كه به صدای بلند و خشم آلود حرف زده باشد زیرا وارستۀ  فرزانه حالی بود كه پا بر روی هوس ها و خواهش های كوچك جسم و دل گذاشته بود، و كسی نیز به یاد ندارد كه به قهقهه خندیده باشد، او غم بی نام و نشان و جاودانه ای در دل داشت كه این غم، همیشه خدا بر روی چهره اش پرده ای جذاب از رنگ پریدگی و اندوه كشیده بود و چشمان سبز با نفوذش نیز در پشت اندوه لبخنده ای محزون داشت، نزدیكانش می گویند كه اغلب اوقات را در كتابخانه اش می گذراند و در كار ادب كلاسیك ایران به پژوهش های جالب دست زده است، چندین هزار بیت شعر ناب از شعرای ایران از حفظ داشت و در محضر او اگر چه ساعتی هم نغزترین اشعار ایران و شیواترین نثر صوفیانه چون باران بهاری جان را لطافت می بخشید و روح را به آسمان برترین می برد. 

 
آذر پژوهش:        
  "رهی" فروتن و بزرگوار بود او كه در مدت چندین سال اخیر شاعر نامدار و نام آوری بود هیچگاه از این بابت دچار عجب و خود پسندی نشد،  سهل است هر روز افتاده تر مهربان تر و متواضع تر می شد، می گفت آنها كه لفظ من را زیاد به كار می برند حتما "من" شان عیب و علتی دارد و باز می گفت آن شاعر و ادیبی كه گمان می كند به كمال رسیده است دیگر باید سرش را بگذارد و بمیرد او دچار خودبینی شده است و چشمش را به میراث گران بهای ادب ایران بسته است و گرنه این چه كسی است كه در مقام سعدی و حافظ و مولانا و  صائب جرات كند از شعر خودش حرف بزند. راز نگهدار و كم حرف و درویش بود و در همه عمر دل به بند زن و فرزند نگذاشت، گاه در مجلس انس زمرمه می كرد.  
       
       
  نه من پرستش روی نكو نمایم و بس  كسی كه روی نكو را نمی پرستد كیست  
      (رهی معیری) 
       
       
 

او به حق زیبایی شناس بود، اسیر رنگ و آهنگ بود، اسیر روی خوش و گل و شعر و نقاشی و موسیقی بود، در موسیقی دستی داشت و در خلوت خودش ساز می نواخت. ساز را شورانگیز و پرحال می نواخت و آن دم كه به ساز پناه می برد آن اندوه ناشناس و همیشگی كار به دستش داده بود. می گفت:"خدای را منت ها به جان دارم كه اگر اندوه دیرپا و همیشگی و پایان ناپذیری به من داد  در عوض راه های گریز از این هجوم اندوه را كه گاه بنیان كن می شود نیز به من نشان داده است.

من اگر ساز می زنم،  اگر نقاشی می كنم، برای فرار از این درد ناشناس مجهول و دست نیافتنی است، راستی اگر این دلبستگی ها را نداشتم چه می كردم"، و از او نقل كرده اند كه پس از سرودن هر غزل و شعر تازه ای مدت ها رنجور و تلخ كام و بیمار گونه بود، شعری كه از درونش بر می آمد و می طراوید، انگار پاره ای از وجودش بود كه جدا می شد و این بود كه به اشعارش التفات و محبتی عجیب داشت، هر شعرش فرزند دل بندش بود و با ابیات و كلمات اشعار چنان از سر مهر می پرداخت و به آنها عشق می ورزید كه در آن حال مادری را كه به نوازش و مهرورزی فرزندش دلداده است می مانست.

 
گوینده ناشناس مرد:       
 

كلمات را چون گوهری با ریزه كاری در شعر می نشاند، بر می داشت، سبك سنگین می كرد، وزن كلمه را زمزمه می كرد، كلمه را در دهن مزه مزه می كرد، در بیت می نشاند، بیت را زمزمه می كرد، با بیتی دیگرمی پیوست و باز، و چنین بود كه در غزل رهی هر كلمه بر جای خودش نشسته است و كمتر كلمه ای را می توانید بردارید یا عوض كنید، او گوهرشناس شعر دُرّ می سفت.

 
       
 

رفتیم  و  پای   بر  سر  دنیا   گذاشتیم  

چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر

بالای هفت  پردۀ  نیلی  است  جای

ما را بس است جلوه گه شاهدان قدس  

در  جستجوی  یار  دل  آزار كس نبود 

كار جهان به اهل  جهان وا گذاشتیم

رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم

ما پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم

دنیا  برای   مردم دنیا گذاشتیم

این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم

 
      (رهی معیری)
     
آذر پژوهش:       
 

رهی در كار ساختن ترانه ها و تصانیف از دیرباز با رادیو ایران همكاری نزدیكی داشته است، او در ˜کار پیراستن ترانه های آهنگین ایران از كج آوری ها و كلمات بی اصل و تركیبات سست كوششهای بدیعی به كار برده است و به زودی ترانه ها و تصانیفی كه ساخت و به آوازِ آوازخوانان سپرد در دل جان نشست و قبول عامه یافت، از میان این ترانه های دل انگیز و پیروز می توان از نوای نی، آتشین لاله، مرغ حق، به كنارم بنشین و ترانه های دیگر نام برد، رهی در كار این ترانه ها نیز وسواس و دقت خاص گوهری ها را داشت و در كار آهنگهایش از دستی كه در موسیقی داشت استفاده ها كرد و توجهاتی را كه به آهنگ سازان در این باب می داد همیشه مورد قبول قرار می گرفت.

 
گوینده ناشناس مرد:         
  رهی كه از قصاید و غزلیات و قطعات و مطایبات چند هزار بیت سروده است. به سختی رضا می داد تا دیوانی از اشعارش به چاپ برسد و سر انجام همین چند سال پیش بود كه به اصرار دوستان و هوا خواهان شعرش "سایه عمر" مجموعه ای از اشعارش منتشر شد. شعر ایران و مخصوصا شعر معاصر ایران نظرات جالب و تازه ای داشت. یك بار در مصاحبه ای كه در رادیو ایران با رهی انجام یافت غزل سرای گوهری معاصر چنین گفت.    
       
رهی معیری:        
 

به عقیده بنده دوره معاصر از دوره های درخشان ادبیات فارسی است برای اینكه در این دوره عده شعرای عالی قدر و نسبتا  زیاده و در هر نوع شعر وسبك سخنی، سرایندگان خوبی داریم كه در بعضی از ادوار سابق نظایر آنها به ندرت پیدا شده، در شیوه های مختلف مخصوصا در اشعار سیاسی و انتقادی شعرای بزرگی مثل ادیب الممالك فراهانی و ملك الشعرای بهار ظهور كرده اند و اوراق زرینی بر خزاین ادبی فارسی افزودند. ایرج میرزا جمال الممالك با شیوه خاص و منحصر به خودش ازاستادان طراز اول دوره معاصر بود، در بین زنها شاعره ی توانا یی مثل پروین اعتصامی پیدا نشده بود، غزل كه نیز قرن ها رونق و طراوت خود را از دست داده بود در این دوره رنگ تازه ای پذیرفت و جلوه و جمال دیگری پیدا كرد، مضامین تازه و تعبیرات بی سابقه ای كه مختص زمان حاضر است در غزل های بعضی از شعرای معاصر زیاد دیده می شود، مثل شراب بوسه، آغوش نگاه، موج گیسو، تشنه درد، خوابگاه آغوش، شعله نیلوفری، شراب نور  و امثال این ها، وجود اینگونه تعبیرات و تركیبات جدید، غزل امروزی را از غزل های دوره گذشته متمایز می كند و نحوه احساس و درك شعرای معاصر را بخوبی نشون میده.

 
آذر پژوهش:       
 

در برنامه گلها، آهنگ های بسیاری كه بر روی اشعار رهی معیری ساخته شده است نوعی جاودانگی وماندگاری و قبول عام یافته است و پس از سال ها همچنان این پیروزی و دلخواهی ادامه می یابد.

"من از روز ازل" شعر پر شوری از رهی است واگرچه چندین سال از عمر این آهنگ می گذرد همچنان خواهان و طالب دارد و همچنان تر و تازه و دل انگیز است.

 
بنان:      
 

من از روز ازل دیوانه بودم

دیوانۀ روی تو سر گشتۀ كوی تو

سرخوش از بادۀ مستانه بودم

در عشق و مستی افسانه بودم

نالان از تو شد چنگ و عود من

تار موی تو تار و پود من

بی باده مدهوشم ساغر نوشم ز چشمه نوش تو

مستی دهد ما را گل رخسارا بهار آغوش تو

چو به ما نگری غم دل ببری كز باده نوشین تری

سوزم همچو گل از سودای دل

دل رسوای تو من رسوای دل

گرچه به خاك و خون كشیدی مرا

روزی كه دیدی مرا

بازآ كه در شام غم صبح امیدی مرا

 
      (رهی معیری)
       
آذر پژوهش:     
 

آخرین برنامه ای که در گلها از ساخته های رهی به آهنگ سپرده شد، آزاده است که هایده آن را خوانده است. آزاده نیز چون دیگر سروده های رهی قبول عام یافت، و موضوع عاشقانه عرفانی آن، جان ها را از شور و حال سرشار کرده است، آقای تجویدی آهنگساز این ترانه، که هم اکنون در استودیو حاضرند، در پرداختن آزاده با شادروان رهی روزهای بسیاری کار میکردند و اینک از فرصت استفاده میکنیم و با آقای تجویدی درباره تدوین شعر و آهنگ آزاده سوالاتی در میان می گذاریم.

 
     
  آقای تجویدی لطفا بفرمایید كه در تنظیم و خلق آهنگ بر روی اشعار شادروان رهی معیری چگونه عمل می كردید و در تماس هایی كه از این جهت با شاعر فقید داشتید چه خاطراتی از آن شاعر عزیز در ذهن شما باقی مانده.   
       
       
استاد تجویدی: ذوق آهنگسازی به خصوص ساختن تصنیف از زمانی در من پیدا شد كه یكی از ترانه های رهی رو كه اتفاقا آهنگ آن هم از خود او بود شنیدم، مطلع این ترانه این شعره:   
       
  دارم شب و روز از عشق ماهی  در دیده و دل اشكی و آهی  
      (رهی معیری)
       
  این آهنگ و این شعر تار و پود مرا لرزوند و از آن به بعد تصمیم گرفتم كه در این زمینه فعالیت كنم خوشبختانه افتخار نصیبم شد واین دوست عزیزم چندین ترانه برای من ساخت كه هر كدام از آنها واقعا مبین آهنگ بود و حالت درونی او خوب در اون مستتر بود، آخرین اثری كه رهی ساخت آهنگش از بنده بود بنام آزاده  از برنامه گلها پخش شد، دو سال پیش بود كه این آهنگ رو من تهیه كرده بودم، یك روز برای رهی این آهنگ رو با ویولن زدم و گفتم چه احساسی شما نسبت به این آهنگ دارید، او همانطوری كه منم فكر می كردم گفت این یك آهنگ حماسی است و صحبت از آزادگی میكنه، قراری گذاشتیم و قسمتی از این ترانه را او ساخت كه به این نحو شروع میشه:  
       
       
 

با آنكه همچون اشك غم بر خاك ره افتاده ام من

با آنكه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام من

در دل ندارم هوسی چشمی ندارم به كسی آزاده ام من

 
      (رهی معیری)
       
  گذشت، چند ماهی از این موضوع گذشت اتفاقا رهی بیمار شد ومن برای تمام كردن این آهنگ كرارا به او مراجعه كردم، بر اساس حالاتی كه به خاطر آن كسالت در وجودش بود بقیه این آهنگ تمام شد، با آنكه با آزردگی تمام میشه ولی من باز دو قسمت از این شعر و برای شما می خونم تا ببینید كه چه اثری روی این آهنگ بوجود اومده.     
       
 

یارب چو من افتاده ای كو

افتاده آزاده ای كو

تا رفته از جانم برون سودای هستی

آزاده ام آزاده از غوغای هستی

گلبانگ مستی آفرین همچون" رهی" سر داده ام من

مرغ شباهنگم ولی در دام غم افتاده ام من

خندان لب و خونین جگر مانند جام باده ام آزاده ام من

 
ترانه: هایده    
 


با آن كه همچون اشك غم بر خاك ره افتاده ام من

با آن كه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام من

در سر ندارم هوسی چشمی ندارم به كسی آزاده ام من

با آنكه از بی حاصلی سر در گریبانم چو گل

شادم كه از روشن دلی پاكیزه دامانم چو گل

خندان لب و خونین جگر مانند جام باده ام آزاده ام من

یارب چو من افتاده ای كو افتاده ی آزاده ای كو

تا رفته از جانم برون سودای هستی

آسوده ام آسوده از غوغای هستی

گلبانگ مستی آفرین همچون" رهی" سر داده ام من

مرغ شباهنگم ولی در دام غم افتاده ام من

خندان لب و خونین جگر مانند جام باده ام آزاده ام من

 
      (رهی معیری)
آذر پژوهش :     
  شادروان رهی معیری وطن دوست، غیرتمند و دل بسته به ملیت این سرزمین بود، ایران را می پرستید رهی معیری به سائقه این وطن خواهی اشعار میهنی بسیاری سروده است كه نواری نیز در آرشیو رادیو ایران از اشعار میهنی شادروان رهی در دست است، اكنون كه آقای بدیعی هنرمند رادیو ایران نیز در جمع ماست از ایشان خواهش می كنیم تا درباره این شعر میهنی و آهنگی كه بر روی آن  گذاشته اند و شمه ای از احساسات رهی به هنگام سرودن این شعر رو بیان دارند و ما رو با این جنبه قابل تحسین شاعر درگذشته آشنا بكنند، آقای بدیعی خواهش می كنم.  
       
       
حبیب الله بدیعی:    
  به مناسبت بیست و پنجمین سال سلطنت شاهنشاه آریامهر بنده آهنگی ساختم كه در برنامه گلها اجرا شد، به خاطر دارم وقتی برای سرودن اشعار آن به رهی مراجعه كردم فوق العاده اظهار اشتیاق كرد مخصوصا به خاطر اینكه موضوع ترانه جنبه شاه پرستی و میهن  دوستی داشت، رهی در این ترانه استادانه كلماتی استخدام كرده كه مبین غرور میهن پرستی و شاه دوستی است، در یك قسمت از ترانه می گوید:   
       
 

ایران پرستی رسم و ره ماست

بر اوج گردون منزلگه ماست

از همت شاهنشه ما خوشا 

خوشا روزگار ما به شادی شهریار ما 

 
 

 

 
ترانه : الهه   
 

بیاور سبوی می كه فارغم كند ز هستی

سراید ترانه ای چو بلبلان ز شور مستی

خوشا خوشا روزگار ما به شادی شهریار ما

در بزم هستی سرمست عشقم پیمانه نوش از دست عشقم

همچو گل خندان لبم تو مست جامی من مست عشقم

خوشا خوشا روزگار ما به شادی شهریار ما

شب سیه بختی سر آمد خورشید آزادی بر آمد

ایران پرستی رسم و ره ماست بر اوج گردون منزلگه ماست

از همت شهنشاه ما

خوشا خوشا روزگار ما به شادی شهریار ما

 
      (رهی معیری)
گوینده ناشناس مرد:       
  در این اواخر رهی معیری اشعاری برای برنامه گلها سروده بودند كه متاسفانه هنوز فرصت آهنگ سازی بر روی این اشعار دست نداد كه شاعر خود به سفری بی باز گشت رفت، اكنون یكی از این اشعار را كه از آخرین سروده های غزل سرای فرزانه حال است برایتان می خوانیم.  
       
آذر پژوهش    
 

ستاره شعله ای از جان دردمند من است

سپهر آیتی از همت بلند من است

"رهی" به مشت غباری چه التفات كنم

كه آفتاب جهانتاب در كمند من است

 
      (رهی معیری)
گوینده ناشناس مرد:    
  شادروان رهی معیری از شعرای معاصر به گلچین و امیری فیروز كوهی و پژمان بختیاری ارادتی می ورزید و اینك كه آقای پژمان بختیاری دوست و یار دیرینه شاعر درد آشنا اینجاست چه بهتر كه  شمه ای از خلق و خوی و رفتار و خصایص آن در گذشته عزیز برای ما حدیثی بگویند. 
 
       
       
  "آقای پژمان لطفا برای ما بگید او چگونه شعر می سرود، رفتار و خصایصش كدام بود، چه خاطراتی از  دوستی دیرین تون به یاد دارید و بالاخره قدر او را در شعر معاصر فارسی تا چه پایه می دانید".   
       
     
پژمان بختیاری:    
 

با کمال شرمساری باید عرض كنم كه این حادثه به طوری افكار منو مشوش كرده،و حضور ذهن را از من گرفته كه شاید آنطوری كه لازمه نتوانم پاسخ سؤال شما را بدم، ولی بطور كلی عرض می كنم بنده در سال ۱٣۰٩ شاید یگانه تصنیف سرایی بودم كه در آن روزگار زیاد مورد توجه بودم،  روزی یكی از تصنیف های منو رهی ورقه چاپ شده اش را در دست داشت و می خواند و به من گفت كه تو غزل ساختی یا تصنیف؟ اصلا كسی تصور نمی تونه بكنه كه این تصنیفه، مثل اینكه غزل ساختی و بعدها به من می گفت همان تصنیفی كه تو آنجا ساخته بودی باعث شد كه من بطرف تصنیف سرایی برم.

گمان می كنم كه اول تصنیفی كه او ساخته ویا لااقل من شنیدم تصنیف "سیرم از زندگانی" بود كه شبی در خانه دوستی با حضور فرهاد فرهاد، مطیع الدوله حجازی و جمعی از رفقای دیگر بودیم كه این تصنیف خوانده شد، بی نهایت در ما مؤثر افتاد، سؤال كردم این تصنیف از كیست، رهی گفت نمی دونم  نمی دونم ولی مطیع الدوله خندید و گفت از خود اوست و عجب اینكه اون اثری كه در ما گذاشته بود در خود رهی هم همانطور بود یعنی رهی هم متاثر می شد وقتی این اشعار را می شنید، معلوم شد كه بعدا ساخته خود او بوده، رهی تصنیف رو به مرحله ای بالا برد كه می تونم با كمال جرات عرض كنم نظیر و مانندی نداشته و شاید بعد از این هم به سهولت كسی پیدا نشود كه بتواند تصنیف را به زبانی بسازد كه انسان خیال كند غزل می شنود نه تصنیف، امیدوارم به كسی برنخورد، رهی در دوستی تقریبا بی نظیر بود، هر وقت كه با كسی مواجه می شد اول كاری كه می كرد می بوسید او را، و در مجلس پهلوی دست انسان كه نشسته بود دست انسان یا رفیق را می گرفت و در تمام مدت نوازش می كرد و گرم نگه می داشت كه نشان بدهد كه من دلم نمی خواهد حتی یك دقیقه از تو دور باشم،  تلفن اگر می كردی در پشت تلفن همیشه با عبارت "جانم به قربانت" پاسخ می داد به انسان، خلاصه یك پارچه محبت و صفا و دوستی بود.

 
آذر پژوهش:      
 

رهی شاعر درد آشنا و پر سوز پس از ماه ها بیماری در این دو سه ماه آخر دریافته بود كه به درد بی درمانی دچار آمده است، چون این را فهمید اطاقش را از همه یادگارهای پر شور زندگیش، از ساز و نقاشی هایش، از كتاب هایش، از یادداشت هایش خالی كرد و تنها و دردمند در را به روی خود بست. او كه مرگ محتوم را در یافته بود اینك نمی خواست در دیدگان عیادت كنندگانش بارقه ای از رحم و دلسوزی و تأسف ببیند، و نمی خواست نیز كسی از یاران،  رهی را افسرده حال، پژمرده و بی رنگ و بو در بستر ناتوانی و احتضار باز یابد، او كه شاعرانه و تنها و خلوت گزین زیسته بود اینك می باید كه مرگی شاعرانه و در خور برگزیند، پس مرگ در تنهایی و تاریكی و بی خبری را انتخاب كرد.

آخر نه اینكه قوی گردن فراز زیبا را چون مرگ در رسد ناگهان به دریا می زند و تنها و دور در دل امواج جان می سپارد؟ رهی مرگش را برای خود و در خلوت خود محفوظ نگاه داشت.           

شاعر فرزانه حال چون قوی گردن فرازی شاعرانه مرد، یادش بخیر و خاطره اش گرامی باد.

 
       
       
       
       


Back to programme page